زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

یک سال پیش در چنین روزی ....

یک سال پیش در چنین روزی بود که ما متوجه حضور "نازنین " تو زندگیمون شدیم . ٢٨ خرداد ١٣٩١ مصادف با شب بیست و هفتم رجب . بیست و هفتم رجب همیشه برای من یادآور خاطرات خوب بوده : مادری و پدربزرگ در این روز عزیز با هم پیمان آسمانی بستند ، در این روز عزیز برای اولین بار  کعبه در قاب چشمانم نشست و سند مادر شدنم را در این شب عزیز بدستم دادند . این عکس رو همون شب در بین الحرمین یادگاری گرفتیم :         وقتي مسافر كوچولو بدنيا اومد :       یکسال بعد :        شب ٢٧ رجب امسال  امامزاده سه تن در کلاردشت ...
30 خرداد 1392

سرگرمي جديد !

امروز چهارمين روزي است كه دخترك انگشتهاي پايش را با دست هاي كوچكش مي گيرد. هنوز عكسي ندارم چون تا منو دوربين به دست مي بينه شروع مي كنه به خنديدن و بال بال ! زدن . البته هميشه هم اين طور نيست : كنارش دراز كشيده ام صدايش ميكنم ، يك لحظه برميگردد و نگاهم مي كند و بعد مي رود سراغ پاچه شلوارش !! و با جديت وصف نشدني كنجكاوانه وارسي اش مي كنه ! انگار نه انگار من هستم !!!از بس پاهاي اين بچه لخت بوده يه بار شلوار پاش كردم ببينيين چي كار مي كنه . يه همچين دختر شلوار نديده اي داريم ما !
30 خرداد 1392

هیس ...

هیس ... بچه خوابه ! اسفند ١٣٩١   ١٨ فروردین ١٣٩٢   ٣ اردیبهشت ١٣٩٢ ، ١٢ ساعت پس از تزریق واکسن دو ماهگی: خرداد ١٣٩٢ :       دخترک پس ازدو ماه شب زنده داری ، از اواسط اردیبهشت ماه به جمع خوش خوابان پیوست . دوستان گرامی ما دیگه یه سره تا ٣ صبح باز نیستیما  !!!   ...
28 خرداد 1392

جوگير

جوگير ...... به مادري مثل من مي گويند كه دخترش ساعت ١٢:٣٠ شب لالا ميكند و او به جاي يك خواب خوش شبانه تا ساعت ٢ و نيم صبح در اينترنت مي چرخد !!!
28 خرداد 1392

يك شب به يادماندني!

امشب من و دخترك ، اميرحسين قندي و مامان جونش ، مادري و پدربزرگ نامزدي يكي از دوستان دعوت بوديم . اين دوتا فسقلي كاري كردند كه زن دايي هنوز پايش رو از در سالن بيرون نگذاشته بود توبه نامه !! رو امضا كرد و از حضور در كليه مراسمات عروسي و نامزدي تا اطلاع ثانوي اعلام انصراف كرد! من البته هنوز از رو نرفتم ! با اينكه زهرا امشب كاري كرد كارستان ، از وقتي چشمش به عروس افتاد شروع به گريه و زاري كرد تا وقتي من لباسم رو پوشيدم كه برگرديم . نمازم رو با ضجه هاي زهرا خوندم . موقع شام هم كوتاه نيومد كه ! آخر سر در حالي كه شير مي خورد من شامم رو خوردم ولي باز كوتاه نيومد كه ! دوباره گريه و زاري ، مادري بغلش كرد بردش بيرون كه من شامم رو تموم كنم و وقتي كه موق...
23 خرداد 1392

انتخابات

دکتر جلیلی       آییم بسویت ایران موعود        در پیش رویت . . . زنده باد عارف ! زنده باد عارف ! . . . رضایی ، رضایی ، حمایتت می کنیم . . . اینها تبلیغات نیست ! بلکه صدای یک تازه مادر جلوی اخبار 20:30 نشسته است که برای نق زدنهای های دخترکش و پرت کردن حواس او از بهانه گیری  ، چاره ای جز هم آوایی با  طرفداران کاندیداهای محترم ندارد !!   ولی این یک تبلیغ است : یکی از بستگان بسیار نزدیک ما برای انتخابات شوراها کاندیدا شده است . اگر شناختینشون حتماً بهشون رای بدین . بسیار با تجربه در امور شهری و بسیار کار درست ! با این اوصاف حتما شناس...
22 خرداد 1392

يك خاطره شيرين

يك سال پيش توي اين ساعتها بود كه خبر اومدن ني ني رو به خانواده من اعلام كرديم . دايي جون و زن دايي جون و اميرحسين قندي شش ماهه از مكه اومده بودن و ما كه بامداد دوم شعبان از كربلا برگشته بوديم به ديدنشون رفتيم. اونا برعكس ما كه هيچي سوغاتي نياورده بوديم ( آيكون روم سياه ! ) براي ما كلي سوغاتي آورده بودن . علاوه بر ما براي ني ني ما كه از وجودش هم خبر نداشتن يه كفش و جوراب و بلوز شورت خوشگل آورده بودن . من و بابايي اينها رو مي ديديم و ذوق مي كرديم و به هم لبخند مي زديم. قرار بود اين خبر رو بابايي هر وقت كه دوست داشت به خانواده من بده و من به خانواده بابايي حضور عضو جديد رو اعلام كنم. من ديگه دلم داشت مي تركيد كه بابايي دست به كار شد : بابايي ...
21 خرداد 1392